نسل سوخته
💛🍂💛🍂💛🍂
📒 #نسل_سوخته
✍ #قسمت_چهارم
✨حسادت✨
دویدم داخل اتاق و در رو بستم … تپش قلبم شدید تر شده بود … دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم …
الهام و سعید … زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه … این، اولین بار بود …
دست بزن داشت … زود عصبی می شدو از کوره در می رفت … ولی دستش روی من بلند نشده بود… مادرم همیشه می گفت …
- خیالم از تو راحته …
و همیشه دل نگران … دنبال سعید و الهام بود … منم کمکش می کردم … مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت … سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن … حوصله شون رو نداشت …
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه … سخت بود هم خودم درس بخونم … هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم … و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم …
سخت بود … اما کاری که می کردم برام مهمتر بود … هر چند … هیچ وقت، کسی نمی دید …
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم … و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم …
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم … از اون شب … باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم … حسادت پدرم نسبت به خودم … حسادتی که نقطه آغازش بود … و کم کم شعله هاش زبانه می کشید …
فردا صبح … هنوز چهره اش گرفته بود … عبوس و غضب کرده …
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون … سعید هم عین همیشه … بیخیال و توی عالم بچگی … و من … دل نگران…
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم … می ترسیدم بچه ها کاری بکنن … بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه… و مثل آتشفشان یهو فوران کنه … از طرفی هم … نگران مادرم بودم …
بالاخره هر طور بود … اون لحظات تمام شد …
من و سعید راهی مدرسه شدیم … دوید سمت در و سوار ماشین شد … منم پشت سرش … به در ماشین که نزدیک شدم … پدرم در رو بست …
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت … خودت برو مدرسه …
سوار ماشین شد و رفت … و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم …
من و سعید … هر دو به یک مدرسه می رفتیم … مسیر هر دومون یکی بود …
#ادامه_دارد